روزها مي گذرد كه خوشحالم از اين گذران چون مدرسه ها تموم ميشن و تكليف نوشتن شايان هم تموم مي شه و من يه نفس راحتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت ميكشم يعني از اول دارم مدارج عاليه تحصيلي رو طي ميكنم هاا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
كيان خان مهد مي رن و شايان خان هم مدرسه
ديروز يه اختلاف كوچيك با شايان پيدا كردم و چون از صبحش سر كار يه سري اتفاق افتاده بود و اعصابم بهم ريز بود و يه كيلو بغض خفه تو گلوم مونده بود و منتظر يه تلنگر بودم ، زدم زير گريه الهي بميرم كه شايان چقدر ترسيده بود مي گفت مامان چيشد -من شوخي كردم-من منظوري نداشتم -دستمال بيارم برات وووو خلاصه ديدم بابا اين تحمل اين چيزا نداره سريع خودمو جمع كردم و بوسيدمش و گفتم چيزي نيس مامان الان خوبم
رفته بود جلو تلويزيون دراز كشيده بود اما هر ده دقيقه بر مي گشت مي گفت مامان خوبي -عصبي نيستي--الهي فداي تو بشه مادرررررررررررررررررررررررررررررررببخش ترسوندمت
اين روزا خوب نيستم -خداجون كمكم كن
شايان و كيان ، نی نی مردهاي مامان...
برچسب : نویسنده : 9shayan89b بازدید : 139